وقتی چشم‌ها ابري و دل‌ها شوريده می‌شوند!

وقتی چشم‌ها ابري و دل‌ها شوريده می‌شوند!
دوشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۴ ساعت ۱۲:۵۲
 
کثرت ماشين‌هاي پارک شده تعجب برانگيز است. همه با خانواده‌شان آمده اند. بزرگ و کوچک، زن و مرد، پير و جوان . دو بلندگو اشعار و تصانيف دوران دفاع مقدس را پخش مي‌کنند...
پایگاه خبری انصارحزب‌الله: ساعت ۱۰ صبح روز ۱۹ اسفند ماه است و من در مقر تيپ ۱۵ امام حسن مجتبي(ع) هستم. چند کيلومتري اهواز . ساختمانها و تأسيسات تيپ را تپه ماهورهاي سبز در آغوش گرفته است و درخت و درختچه‌هاي گوناگوني محيط را چشم نواز کرده اند.

کثرت ماشين‌هاي پارک شده تعجب برانگيز است. همه با خانواده‌شان آمده اند. بزرگ و کوچک، زن و مرد، پير و جوان . دو بلندگو اشعار و تصانيف دوران دفاع مقدس را پخش مي‌کنند.

هرجا که چشم مي‌چرخانم مي‌بينم برادراني که اکثراً نشاني از آن دوران را به يادگار دارند، در آغوش هم گم مي‌شوند. مثل اين که همان زمان است.

عکس‌ها و پوسترهاي شهدا و رزمندگان آن زمان که در جاي جاي اين مکان بزرگ به چشم مي‌خورد ، عطر فضاي ياد شهدا را در فضا مي‌پراکند.

قبل از شروع برنامه سالن نمازخانه تيپ پر شده است. به تپه‌هاي اطراف که نگاه مي‌کنم پر از آدم است. مادرها دست بچه‌هايشان را گرفته اند و قدم زنان بالا مي‌روند. در سايه درخت‌ها و ساختمانها و هر جايي که محلي براي نشستن است، تعدادي نشسته اند و به بلندگوها گوش مي‌دهند يا به فکر فرو رفته اند.

اطراف ميزهاي پذيرايي خلوت است. تعدادي پياله اي ماست برداشته و تکه اي نان تا ضعف دلي بگيرند. تک و توک هم ليواني چايي براي خودشان مي‌ريزند.

لحظه به لحظه بر کثرت جمعيت افزوده مي‌شود. آقاي رضايي که دوران جنگ فرمانده کل سپاه پاسداران بود نيز وارد مقر و وارد سالن مي‌شود.

نمي دانم چرا دوست ندارم وارد سالن شوم. فرشي گير آورده‌ام و نشسته ام. به هيچ چيز فکر نمي‌کنم. گاهي نشريه «ستاره‌هاي سحر» را که به همين مناسبت تهيه شده و در بدو ورود هديه داده اند، ورق مي‌زنم. اين نشريه ۱۵۵ برگي با کاغذي مرغوب و عکس‌هاي رنگي تهيه شده است. به همت تهيه کنندگان آن آفرين مي‌گويم. صفحه اي در آن نيست که به عکس‌هاي يادگاري آن زمان زينت نشده باشد. نوحه «با نواي کاروان» حاج صادق آهنگران نوشتن را متوقف کرد و نمي ‌بر چشمانم نشاند؛ چيزي که فراوان ديده مي‌شود. مثلاً ديروز وقتي در خرمشهر مي‌خواستم عکس حاج داود اسماعيل زاده را بگيريم سرش را پايين انداخت. ترسيد اشکهايش ريا شود . و يا ...

ديروز شلمچه بوديم. چند هزار آنجا بودند. بيشترشان جوان و نوجوان بيشتر هم پابرهنه و به هم ريخته. هيچ‌کس به کسي توجه نداشت. آن حجم پسر و دختر جوان نيازي به هيچ نوع مراقبت و کنترلي نداشتند. هر جا که نگاه مي‌کردم دختران و پسراني نشسته بودند، چادر يا چفيه اي به سرشان کشيده بودند و مثل اين که ميخکوب زمين شده بودند. نمي‌دانستم غروب شلمچه آنها را به کجا برده بود. حاج احمد نوروزي مي‌گفت: «غروب‌هاي شلمچه غمناک ترين هستند.»

بين دو نماز که چند هزار نمازگزار داشت، پيشنماز از شهيدي گفت که به خاطر دعاي کميل مسلمان و شيعه شده بود و پس از آن هم از فرانسه آمده بود تا طلبه شود. پس از يکي، دو سال طلبگي هم به جبهه رفته و شهيد شده بود. همين طور از مادري سخن گفت که هر سال با عکس پسر مفقودالاثرش به شلمچه آمده و با نشان دادن آن از ديگران سراغ يوسفش را مي‌گيرد. اين بيان، دل مادر شهدا را به آتش کشيد.
[ دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۴۴ ب.ظ ] [ محب مهدی ]
[ ۰نظر ]
نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی